چه کسی فکرش را میکرد بعد از تصویر سردار سیدرضی قاب عکس دختری 20 ساله بنشیند میان حجله معراجالشهدا!همان عکسی که اولین بار همه ما را با فائزه آشنا کرد. «فائزه رحیمی» شهیده گلزار شهدای کرمان که قرار است واژه به واژه سوژه گزارش امروز ما باشد.
گروه زندگی؛ زینب نادعلی: چه کسی فکرش را میکرد بعد از تصویر سردار سیدرضی قاب عکس دختری 20 ساله بنشیند میان حجله معراجالشهدا! همان عکسی که اولین بار همه ما را با فائزه آشنا کرد. عکسش را در یادمان شهدای کردستان گرفته بود همین پارسال. وقتی با چادر و چفیه سبز رنگش کنار آن تابلوی «با ولایت تا شهادت» ایستاد و چشم دوخت به دور دستها هیچ یک از دوستانش فکر نمیکردند یک روز این قاب دست به دست بچرخد و زیرش بنویسند: «فائزه رحیمی به شهادت رسید!» اما همه میدانند رمز و راز شهادت فائزه هر چه باشد برمیگردد به همان راهیان نور و عطر کربلاییاش! به همان شوخیهای شاید جدی فائزه که هر شربتی برای رفع عطش به دستش میدادند میگفت: «بچهها بخورید ان شاءالله که این یکی، دیگه شربت شهادت باشه!». هرچند میخندیدند اما برای فائزه واقعا شربت شهادت بود. گواهش هم همین جمعیتی که خودشان را رساندهاند به گلزار شهدا و منتظرند عزیز از سفر برگشتهمان، حاجیهکرمان از راه برسد و او را بسپارند به قطعه 28 بهشت زهرا، به شهیده «ناهید فاتحی کرجو» سمیه کردستان که حالا قرار است یک عمر همسایه فائزه باشد.
عکسی که فائزه در راهیان نور گرفته بود و عکس شهادتش شد ساعت حوالی 11 ظهر است آسمان ابری و گرفته گلزار شهدا، دل تنگمان را تنگتر میکنند. دوستان و خانواده فائزه در تکاپوی آماده کردن مزار عزیزشان هستند. یکی پرچم متبرک میآورد. کسی از همکلاسیهایش با پاهای بیجان خودش را میرساند به مزار و تربت سیدالشهدا را میگذارد برای فائزه، آشنایی تسبیح میان انگشتانش را میسپارد که بگذارند داخل قبر. چند نفر ذکر میگویند و یاسین میخوانند. گویی هرکس با خودش برای او تحفهای آورده تا برایش سنگ تمام بگذارند. اما، خوب میشود از چشم همه این آدمها خواند که چقدر دلشان میخواست این بدوبدوها، این هدیهدادنها، این گل چیدن و گل ریختنها را جای دیگری تجربه میکردند شاید پای سفره عقدش!
مزار شهیده فائزه رحیمی عطر خاک گلزار شهدا انگار با همه جا فرق دارد. همین حالا هم بوی بهشت میدهد. چشم میچرخانم یکی یکی روی مزارها و حسرت میخورم به فائزه و همسایههایش. به دختر دهههشتادیای که تاریخ را به هم دوخته و میان شهدای دفاع مقدس چنین خانهای برای خودش دست و پا کرده. نام بعضی از شهدا روی سنگ مزارها برایم آشناست اما نام بعضیهایشان نه! یاد حرف مهدیه میافتم، دوست صمیمی شهیده. صدای فائزه زنگ میخورد توی گوشم: «پس کی رو میشناسید شما اگه این شهدا رو نمیشناسید؟!» همین چند دقیقه پیش مهدیه داشت برایم میگفت: «با فائزه گلزار شهدا زیاد میآمدیم. آخرین بار که آمده بودیم رفتیم سر مزار شهید چمران، فائزه تک به تک سر مزار دیگر شهدای آن اطراف هم رفت. ما بعضیهایشان را میشناختیم و بعضیها را نه. اما فائزه یکی یکی برایمان از نحوه شهادتشان و زندگیشان میگفت. وقتی میپرسید این شهید را میشناسید و ما جوابمان نه بود، ابرو بالا میانداخت و میگفت: «پس کی رو میشناسید شما اگه این شهدا رو نمیشناسید؟!»
زیارت عاشورا خواندن شهیده بر مزار شهدا آخرین پیام فائزه… مزار کمکم آماده میشود. فقط مانده فائزه بیاید. سراغش را که میگیرم میگویند: «فائزه رفته زیارت امام رضا (ع). کم کم دیگه میرسه!» هم به دوستانش و هم به خانوادهاش قول داده بود وقتی از کرمان برگردد اولین جا باید با هم بروند مشهد و پابوس امام رضا علیهالسلام. یک بار با جمع دوستانش و یک بار هم خانوادگی. البته ته جملهاش هم اضافه کرده بود که «اگر آقا بطلبد!». وقتی برگشت امام رضا (ع) سر قولش ماند و او را طلبید. اما این بار فائزه طور دیگری به زیارت میرفت! غیر از گلزار دلش پر میکشید برای مشهد و کربلا. چند باری رفته بود زیارت امام رضا (ع). اما هیچوقت قسمتش نشد ششگوشه را ببیند. یک بار از فرط دلتنگی نشسته بود پای ضریح نمادین امام حسین (ع) در باغ موزه دفاع مقدس و های های گریه کرده بود. آخرین پیامهایش به ریحانه دوست صمیمیاش هم دلتنگی کربلاست. برایش نوشته: «ریحانه ولی من امسال میرم کربلا. میدونم!» آرزوهای فائزه را کنار هم میچینم. با خودم زمزمه میکنم: فائزه کربلایی شدی، امام رضا را زیارت کردی و حالا گلزار میشود خانه ابدیات! همان جایی که همیشه دوست داشتی.
زیارت متفاوت فائزه در مشهد مقدس صاحب این تلفن همراه شهید شده! میان جمعیتی از آشناها و غریبههای آشنا، مادر فائزه میرسد. دورش جمع میشوند. هرکس برای تسلای دلش چیزی میگوید. ریحانه با دسته گلی از نرگس به استقبال مادر میرود. میان شلوغی و همهمهها انگار میشنوم که میگوید: «خاله یادته چقدر نرگس دوست داشت؟» خیال میکنم چشمهای بیقرار مادر تمنا میکند که این گلها هدیه دخترش باشد برای روز مادر، نه تحفهای برای پیکر و مزارش. فائزه روز قبل از رفتن، صورت مادر و مادربزرگهایش را بوسیده بود و قول داده بود حالا که روز مادر کنارشان نیست و کرمان است وقتی برگشت جبران کند. وقتی رفت تمام چهارشنبه را مادر چشمانتظار پیام تبریک فائزه ماند. خبر انفجار که به گوش مادرش رسید چندباری با فائزه تماس گرفت. فقط تلفنش بوق میخورد و مادر ثانیه به ثانیه پای تلفن پیر میشد تا فائزه آن طرف گوشی را بردارد و مثل همیشه حال و احوال کنند. تا شب از هر که میشناختند سراغ فائزه را گرفتند. تلفن هم از دستشان نمیافتاد. دست آخر کسی تلفن را جواب داد. فائزه نبود. مردی با صدایی حزنآلود فقط یک جمله گفت: «صاحب این تلفن شهید شده!»
تو الگوی همه دختران مایی فائزه! تو ثابت کردی دخترها هم شهدی میشوند هدیه رهبری توشه خانه آخرت فائزه شد مادر که میرسد پیکر هم میآید. همیشه از لحظه وصال خوشم میآید اما اینبار نه! مادربزرگ برای فائزه لالایی میخواند. مادرش محکم تابوت را بغل میگیرد. شانههای پدرش بیصدا میلرزد و مداح روضه حضرت مادر میخواند و قرار از دلها میبرد. میان مراسم مهمان ناخواندهای برای فائزه میرسد. تحفهای برای فائزه آوردهاند تا فیض حسینیه مزارش کامل شود. چفیه متبرکی که حضرت آقا برای او فرستاده دل مادرش را قرصتر میکند. دست میگذارد روی شانههای لرزان پدر و نهیب میزد و رجز میخواند: «سرت را بالا بگیر! دیدی واسه دخترمون رهبر هدیه فرستاده. سرت را بالا بگیر! بگذار کور بشوند دشمنای ایران. انشاءالله همه دخترها مثل فائزه من بشن. دختر حاج قاسم باشند و عاقبت بهخیر بشن.» داییها میروند داخل مزار و فائزه را به آغوش میکشند و مهیای مراسم میشوند. میان انفجار صورت لطیف و نحیف فائزه سالم مانده که به روی مادرش لبخند بزند. اما باقی پیکر را نمیدانم. از دوستانش که میپرسم هر کدام چیزی میگویند: «زانویش هم ترکش خورده… بازویش هم… گردنش و پهلویش…» کلمه آخر دلم را میلرزاند. فائزه! تو همسن و سال مادر بودی. نگو که پهلویت هم تیر خورده! نگو که بازویت هم آسیب دیده! بیش از این روضه نخوان با پیکرت. ما تاب نداریم…
دلتنگی دوستان فائزه برای جای خالی فائزه در امتحانات حاج قاسم برای این دختر تلقین خوانده! آخر نمیدانم بر سر پیکر فائزه دقیقا چه آمده اما دوستانش میگویند در دل حادثه بوده و چندین ترکش به او اصابت کرده. خط و ربط حرفهایمان میکشد به آن روز تلخ. ماجرا را اینطور برایم میگویند که دانشجویانی که شوق زیارت حاج قاسم را داشتند در طرح راهیان مقاومت از پردیس «نسیبه» دانشگاه فرهنگیان به کرمان عازم میشوند. فائزه مسئول یکی از اتوبوسها بوده. انگار به گلزار که میرسند بچهها جلوتر میروند و او برای آنکه حواسش به آنها باشد با فاصله و عقبتر قدم برمیدارد. انفجار اول که صورت میگیرد ترکش به پای یکی از بچهها اصابت میکند و مجروح میشود. دانشجویان به محل اقامت برمیگردند و تازه متوجه میشوند خبری از فائزه نیست. صدای تلقین میپیچد در قطعه 28 بهشت زهرا «اِسمَع اِفهَم یا فائزه بنت حسن…» فکر میکنم برای این دختر، خود حاج قاسم تلقین خوانده. مگر میشود حاجی حواسش به این عاشق نباشد! مهدیه برایم گفته فائزه تمام اتاقش عکسهای حاج قاسم بود. توی گوشیاش فایلی داشت به نام سردار و تمام عکسهای حاجی را جمع کرده بود. این 4 سال مدام دلش میخواست یک بار هم که شده برود کرمان و مزار سردار را زیارت کند. اسم راهیان مقاومت که در دانشگاه آمد فائزه اولین نفر ثبتنام کرد. قرار بود سه نفری بروند فائزه، مهدیه و ریحانه سه دوست صمیمی که همه جا با هم بودند. ریحانه و مهدیه به خاطر امتحانات پشیمان شدند. اما فائزه رفتنی بود. هرچقدر هم که اصرار کردند فایدهای نداشت. فائزه گفته بود همه درسها را میخوانم و میروم. قبل از رفتن چند فصل از کتاب را خوانده بود. توی اتوبوس و در مسیر کرمان هم مدام درس میخواند. اما صبح روز امتحان جایش خالی بود. فائزه امتحان دیگری را قبول شده بود. امتحان خدا را…
تصویر حاج قاسم در اتاق شهیده شهادت لباس تک سایز پسرانه نیست! مراسم خاکسپاری که تمام میشود، عکس فائزه را میگذارند روی مزار. همان عکس است. کنارش هم نوشته «شهیده فائزه رحیمی». چشمهایم میماند روی زیباترین پسوند دنیا. شهیده! فائزه یادت میآید همیشه کنار گوش دوستانت غر میزدی «کاش پسر بودیم ما هم میرفتیم سوریه یه کاری میکردیم. بعدش هم شهید میشدیم!» فائزه تو به همه دخترها ثابت کردی شهادت فقط یک لباس تکسایز پسرانه نیست. دختر هم که باشی شهید میشوی اگر فائزه باشی! کمکم مهمانهایت میروند. مادرت از همه زودتر دل ماندن و دیدن ندارد. فائزه! مهدیه این پا و آن پا میکند. بدون تو پای رفتن ندارد. همیشه این مسیر را با هم آمده بودید و با هم برمیگشتید. یادت میآید دست مهدیه و ریحانه را میگرفتی و اولین جا میرفتید مزار شهید آرمان علیوردی. میگفتی: آرمان غریب است! رفیق شهیدت شده بود و ذوق میکردی وقتی روی مزارش میخواندی که دهه هشتادی است. یادت میآید همیشه قطعه به قطعه، ردیف به ردیف که به دیدار شهدا میرفتی میگفتی:« تنها آرزوم اینه یه جوری از شهدا روایت کنم که همه بدونند شهادت دستنیافتنی نیست.» فائزه، خیالت راحت تو واژه به واژه با پیکرت برایمان روایت کردی. حالا همه دخترها دلشان قرص است به تو! ما همه باور کردیم شهید میشوی حتی اگر دختر باشی! و أَنَّهُمْ هُمُ الْفَائِزُونَ. پایان پیام/